کم کم بینایی از دست رفته به چشم هایش برگشته بود. نور ستاره های پراکنده در آسمان نقطه های سفید ناواضحی را تشکیل داده بودند که با سرعت کمی در حال چرخیدن بودن. حسابی گیج بود و نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. تصویر دنیا که جلوی چشم هایش واضح و شفاف تر شد به نور ستاره ها نور درخشان تری را پیدا کرد که مدت ها پیش به او گفته بودند زحل است. خیره شده بود و فکر میکرد که دلش میخواهد وقتی که مرد گورکنی گور تازهای برایش روی زحل بکند. حالا کم کم داشت اتفاقات گذشته به خاطرش بازمیگشت.
نم نم سعی کرد از جا بلند شود، حجمه درد از بین مهره های هرجایی و مغز استخوان هاش به صدا درآمد و شنوایی را از گوش هایش گرفت. به هر زحمتی بود دست به گور پشت سرش گرفت و بلند شد. کفشهایش را پوشید، تیشه را برداشت. به سمت گوری که دو روز پیش برای مرد جوانی که تنش توان مقاومت در برابر بیماریاش را نداشت کنده بود رفت . بنا به کندن دوباره گور کرد. به تابوت که رسید خاک را با دست پاک کرد و لباس های جنازه را از تنش درآورد.
دکمه کت را بست و دستی به آستینهایش کشید. آه که در این لباس چقدر خودش را زیبا تر میدید.سرش را بالا گرفت، ماه را که دید متوجه شد وقت دیدار دوباره فرا رسیده یک راست سراغ حلقه رفت و با بندی آن را به گردنش بست اما سنگ قبر را سرجایش بر نگرداند چاغویش را تمیز کرد و بدون غلاف در کمر گذاشت و با دست چپش تیشه را پشت سرش نگه داشت.
به سمت مزار همیشگی به راه افتاد. از بین گور ها افتان و خیزان حرکت میکرد و در سرش نقشهاش را مرور میکرد. نزدیک مزار که رسید بانوی جوان را دید که زیر لب چیزی را زمزمه میکند. برای اینکه مزاحم نباشد جلوتر نرفت اما بانوی جوان انگار که متوجه شده باشد کسی در اطرافش او را میپاید دست از زمزمه کشید و صورتش را به سمت شِین چرخاند. او را که دید حسابی شکه شد. شِین را نشناخته بود؛
_کیستی؟ از من چه میخواهی؟
شین بی آنکه چیزی بگوید یک قدم نزدیک تر شد تا نور شمع روی مزار صورتش را روشن کند.
بانوی جوان که با دیدن صورت شین حسابی جا خورده بود دستش را جلوی دهانش گرفت؛
_خداوندا! شِین تویی؟! باورم نمیشود. یعنی تو تمام این مدت میتوانستی روی پاهایت بایستی؟
شین انگار که درد مهرههایش را به یاد آورده باشد لبخند تلخی زد.
_خدای من قدش را ببین. لباسهایش را! اینها را از کجا آوردهای؟ حسابی شبیه مردهای اشرافی شدهای. اصلا بگو ببینم اینجا چه میکنی؟ سیب هایی که برایت گذاشته بودم را برداشتی؟
شین به نشانه تایید سرش را تکان داد. به سختی درد را نادیده گرفت و کم نزدیک تر شد. بانوی جوان چرخید و رو در روی شین قرار گرفت.
ماه چشمهای زیبا و بی نقص بانوی جوان را دوبرابر جذاب تر کرده بود و شین حالا مثل درختی که سالهاست خشکیده است، خشکش زد و خیره به چشمهایش زل زده بود.
_شین! شین! با تو ام. اینجا چه میکنی؟ آنکه با دستت پشتت پنهان کردهای چیست؟
شین انگار که از زحل به زمین برگشته باشد با بانوی جوان مواجه شد که حالت صورتش تغییر کرده و کمی ترسیده. دست به کمر برد و چاغو را کشید. بانوی جوان حالا دیگر کامل خشکش زده بود. شین آن را جلوی صورت بانوی جوان گرفت و دوباره به چشمهایش خیره شد!
_ چاغو؟ چاغو برای چه؟ نکند میخواهی من را.؟
شین که انگار اصلا نمیفهمید او چه میگوید چاغو را جلو برد و به دست بانوی جوان داد. چشمهایش داشت از تعجب از حدقه بیرون میزد.
_ من؟ چرا این را به من دادی؟
شین نزدیک تر شد تا نوک چاغو کنار قفسه سینهاش روی کتفش قرار گرفت. بعد تیشه را از پشتش درآورد.
_این کارها چه معنیای دارد؟
شین باز هم یک قدم جلو رفت. طوری که چاغو حالا توی کتفش بود. بانوی جوان حالا داشت بی اختیار اشک میریخت. شین صورتش را به سمت چاغو چرخاند. لبخند زد و دور شد.
بانوی جوان روی زانوهایش زمین افتاد. شین حالا انگار چیزی قلبش را به تپش انداخته بود. از بین گور ها میگذشت و لبخند از روی لبش پاک نمیشد. هر از چندی دست به دسته چاغو میزد و ادامه میداد. کم کم سوی چشمهایش داشت دچار مشکل می شد. نزدیک گور کوچک جاسازش که رسید دیگر توان پاهایش را از دست داده بود و رنگ از چهرهاش رفته بود. نفسش یکی در میان بالا میآمد. روی زمین نشست و به گوری تکیه داد. رد زحل را در آسمان زد. لبخندش دوبرابر روی صورتش کش آمده بود. چهار دست پا طبق روال همیشه خودش را به گور رساند و همانطور چهار دست و پا داخل شد. پاهایش را توی شکمش جمع کرد و زانوهایش را بغل گرفت. دوباره رد زحل را توی آسمان زد و به این فکر کرد که دلش میخواست وقتی که مرد گورکنی، گور تازهای برایش روی زحل بکند. حالا کم کم داشت اتفاقات گذشته به خاطرش باز میگشت.
اصلن نمیدونم چرا به اینکار ادامه میدم. یعنی چیزی که کاملن مشخصه اینه که نوشتن اصلن و ابدا کمکی نمیکنه. مگه دفعات قبل نبود مگه صدهزار بار دیگه امتحان نکردم؟ خب چرا اصلن باید به نوشتن ادامه داد؟ اینکه تو یه نسخه کپی شده و مکتوب رو از اتفاقات پشت پیشونیت داشته باشی بجز کش دادن موضوع و همیشگی کردنش چه کاری انجام میده؟ این فقط داره باعث میشه که هی بهش رجوع کنی و هی یادت بیاری و هی عذاب بکشی.
یادمه اوایل نوجوونی خیلی شعر میخوندم و به نظم علاقهی زیادی داشتم اونموقع ها شاعر مورد علاقهم محمد علی بهمنی بود و بعد از مدتی کلی کار ازشون خوندم. بعدها برام سوال و بعدتر ها تبدیل به دغدغه شد؛ که واقعا چه کسی باعث همچین غمی در بهمنی شده؟ چطور تونستی با کسی که مثل بهمنی تو رو دوست داشته سر وفا نداشته باشی. کلن اگر نوشتن به درد میخورد پس چه چیزی بهمنی ها را بهمنی می کند و زمستان را سرد و سرد تر؟ چی چیزی آن چنان زمستان را می سوزاند و خشک میکند؟ آن چنان که همه جای زمین خاکستر سفید به زمین می نشیند و باد بین استخوان بدن درخت ها صدای سرد مرگ را طنین انداز میکند؟
.
بعضی وفت ها دست گرفتن دوباره کنترل بیشتر از این چند خط طول می کشه و ترس اون رو دارم که دیگه نتونم کنترل رو از اختیارش خارج کنم. بگذریم. می گفتم؛ حالا اون که بهمنی بود و جز زیبایی چیزی توی مغز کسی به جا نمیذاشت من که نقش سیاهی می زنم.
به نظرم نباید جلوه دادن مشکلات روانی و نقاط تاریک و راه های سوت و کور زندگی زیبایی و جذابیت داشته باشه. زندگی پر از لحظات دردناکه و این برای همه همینطوره. حالا بعضی ها بیشتر و عمیق تر درگیرن و شاید با نثر یکم خوبی خلیی با آب و تاب تر از وجودش هم اون رو توصیف کنن. این ابدا باعث لذت بخش یا جذاب بودن این اتفاقات و تفکرات نیستن.
زندگی بدون زخمها هر روز و هر روز غلیظ تر از قبل می شه و هر روز دریچه های جدیدی از این دنیای کثافت زده رو تجربه میکنم. انگار که بین حجم زیادی قیر معلقی و غلت میخوری. هر روز کمتر با دنیای آدم ها ارتباط برقرار میکنم و به شدت به چیزی نیاز دارم که رقیقم کنه ولی هر روز به چیزایی پنجه میندازم که چند برابر به این غلظت اضافه میکنه و ت خوردن رو سخت تر. همین باعث میشی چیزی که بیرون میزنه سیاه و کثیف باشه و کیلومتر ها با هنر و زیبایی فاصله داشته باشه. شاید بشه چیزی جز نوشتن رو امتحان کرد.
درباره این سایت